نام جلال آل احمد بر بر یک بزرگراه عریض و طویل در تهران نشسته است و گرانترین جایزه ادبی کشور هم به این نام خوانده میشود. او هم داستاننویس بود و هم مترجم اما بیشتر از همهٔ اینها به خاطر موضعگیریهای سیاسیش مشهور شد. شهرت برای او سکهای شد که در یک روی آن محبوب بود و در روی دیگرش منفور. با این حال، آن سکه هنوز هم معتبر است و باید دربارهاش حرف زد. در بخش اول این گزارش مروری بر آثار آل احمد کردیم و در بخش دوم او را از نگاه همنسلانش دیدیم.
میراث جلال
جلال آل احمد از مهمترین و تاثیرگذارترین روشتفکران دههٔ ۱۳۴۰ بود. او هم به مدد قلم و نگاهش بر جامعه تاثیر گذاشت و هم از رهگذر مرگ زودهنگام و نامنتظرش آن را شوکه کرد. تاثیرات او هم تنها محدود به یک حوزه نماند؛ آرای اجتماعی و سیاسی جلال جریانهای مذهبیِ مبارز را تقویت کرد و سوژههای داستانهایش الگوی برخی از نویسندگان دورهٔ خودش شد و پس از او «روستا» جغرافیای اصلی بسیاری از داستانهای فارسی شد.
آثار او را میتوان در پنج دستهٔ کلی نقدهای اجتماعی و داستانها و زندگینامه و ترجمهها و تکنگاریها تقسیم کرد. نوشتههای او سرنوشت یکسانی پیدا نکردند و بعضی از آنها بیشتر دیده و خوانده شدند و بعضی کمتر.
۱.نقدهای اجتماعی
کتابهای «در خدمت و خیانت روشنفکران» و «غربزدگی» و «ارزیابی شتابزده» سیمای سیاسی نویسنده را در دههٔ ۱۳۴۰ نشان میدهد. هر کدام از این کتابها در زمان انتشارش جنجالی برپا کرد و صداهایی در رد یا تایید آن به گوش رسید اما بعدتر نگاه جلال مورد قبول انقلابیون قرار گرفت و نام کتابهایش بیشتر از هر زمان دیگر بر سر زبانها افتاد و استدلالهای مخالفانش کمتر به گوش رسید.
غربزدگی
«غربزدگی» او که حالا اصطلاحی رایج شده است، سال ۱۳۴۱ منتشر و یک سال بعد توقیف شد. کتاب شروعی پرشور دارد. جلال از «غربزدگی» به عنوان یک بیماری مانند «وبازدگی» یاد میکند و مینویسد:
صاحب این قلم میخواهد دستکم با شامهای تیزتر از سگ چوپان و دیدی دوربینتر از کلاغی، چیزی را ببیند که دیگران به غمض عین از آن درگذشتهاند. یا در عرضه کردنش سودی برای معاش و معاد خود ندیدهاند.
جلال با همین زبان تند و گزنده خوانش خاص خودش را از تاریخ و مواجههٔ «ما» و «غرب» ارائه میکند. در این روایت خبری از آن وسواسهای پژوهشگرانه و ارجاعدهیهای دقیق نیست اما متنی برانگیزاننده و عصبانی است که درست در مقابل پروپاگاندای زمانهٔ خودش پا به عرصه گذاشت و میتواند به خوبی حال و هوای فکری بخشی از مبارزان سابق و دعواهای آن دوران را نشان دهد و برای هر کسی که هیاهوهای گذشته را پیگیری میکند هنوز خواندنی است. مثلاً نویسنده جایی چنان با خشم و عصبانیت از دانشگاه ملی آن دوران یا همان شهید بهشتی فعلی مینویسد که اگر خواننده از پیشینه شکلگیری آن خبر نداشته باشد کمی گیج میشود:
..دانشگاه ملی که یک دکان است برای آن دسته از روشنفکران غربزده که از فرنگ و آمریکا برگشتهاند و در زمینهٔ سنتهای به همین زودی متحجر شدهٔ دانشگاه تهران به آن حد اه و پیف شنیدهاند که رفتهاند و با تکیه به مقامات بالاتر دکانی برای خودشان باز کردهاند.
جلال مورخ نیست و استدلالهایش از یمین به یسار میروند و گاهی گم میشوند اما همانطور که خودش گفته شامهاش واقعاً تیز بوده است؛ او ده سال پیش از برگزاری جشنهای دو هزار و پانصد ساله و صدور فرمان «بخواب کوروش که ما بیداریم!» از «مالیخولیای افتخار به گذشتههای باستانی» نوشت و تکرار مداوم آن را نتیجه وحشت از تنهایی میدانست.
در خدمت و خیانت روشنفکران
در خدمت و خیانت روشنفکران از آن کتابهایی است که اگر هم کسی آن را نخوانده باشد احتمالاً نامش را شنیده است. آنطور که نویسنده ثبت کرده است، انگیزه اصلی او برای نوشتن این کتاب حوادث ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ بود و کتاب سال بعد از آن منتشر شد. در خدمت و خیانت روشنفکران سعی میکند به سوالی جواب بدهد که هنوز هم در جامعه ایرانی پرسیده میشود و جوابهایش جنجالساز است: «روشنفکر کیست؟»
پاسخ جلال آن دقت نظری کتابهای ادوارد سعید یا بابک احمدی را که این روزها خوانده میشوند، ندارد و آنطور که خودش هم در بخشی از کتاب اعتراف میکند «هیچ ترتیبی – تاریخی یا موضوعی- را رعایت نمیکند» و گاهی هم به تعبیر خودش «شتابزده» است اما جزو اولینها است و بعضی از انتقادهای او هنوز هم به همان شدت از زبانهای مختلف شنیده میشود:
..ساختمان دانشگاه کمبریج انگلستان تقلید مدرسهٔ مادرشاه است در اصفهان؛ ما امثال مدرسه مادرشاه را بدل به موزه کردهایم و آن وقت دانشگاه اصفهان باز کردهایم که چه بکند؟ که فقط «لیسانسیه» تحویل بدهد و راستی کدام یک از دانشگاههای جدید ما حیات فعال علمی دارند؟
جلال آل احمد در این کتاب پیشینهای از روشفنکری در ایران و جهان اسلام ارائه و آرایی جنجالی صادر کرده است. مثلاً به عقیده او معتزله «قدیمیترین روشنفکران حوزه فرهنگ اسلامی» بودند و خواجه نصیرالدین طوسی «روشنفکری سازندهٔ تاریخ» و صادق هدایت «سگی ولگرد» و دور شده از فرهنگ اسلامی بود. آل احمد با همان زبان تندی که از او سراغ داریم به سراغ عشقی و ملکالشعرای بهار و ایرج میرزا رفته و آنها را هم نقد کرده است.
پیوند این کتاب با «غربزدگی» کاملاً آشکار است و در تحلیل خود به این نکته میرسد که «روحانیت» یکی از زادگاههای اصلی روشنفکری است و برخلاف سه زادگاه دیگر آن در ایران یعنی «اشرافیت» و «مالکیت ارضی و حشم دارای ایلات» و «شهرنشینی تازهپا» میتوان به توان و تاثیر آنها دل بست.
۲.داستانها
آنقدر در این سالها بر چهره سیاسی آل احمد نور تابیده شده که چهره داستاننویسش گم شده است. «دید و بازدید» و «از رنجی که میبریم» و «سرگذشت کندوها» و «مدیر مدرسه» و «نفرین زمین» برخی از پرخوانندهترین داستانهای او است. اغلب داستانهایش در فضایی روستایی میگذرد و رد پای دغدغههای سیاسی و اجتماعیش در آن مشخص است.
۳.ترجمهها
ترجمههای او از نویسندگان فرانسوی مانند آلبرکامو و سارتر و یونسکو در زمان خودش اتفاق مهمی بود اما الان به سختی میتوان آن ترجمهها را خواند و از زبان سختش لذت برد. هر چند هنوز هم به اعتبار نامش در بازار خرید و فروش میشود.
۴.زندگینامه
«سنگی بر گوری» زندگینامه خودنوشت جلال آل احمد است که سال ۱۳۴۲ نوشته شد اما تا سالها پس از آن منتشر نشد. بیست سال پس از آن برادر جلال یعنی شمس آل احمد این کتاب را بدون اجازهٔ سیمین دانشور منتشر کرد. کتاب با سه کلمه شروع میشود که در عین حال خلاصه کتاب است؛ «ما بچه نداریم.»
کتاب با نوعی پریشانگویی و حواسپرتی نویسنده پیش میرود و مخاطب شیفتهٔ همین آشفتگی و البته صراحت و طنز تلخ کلام میشود و با نویسندهای که خودش را هم دست میاندازد، همراهی میکند. جلال آل احمد در کمتر از ۱۰۰ صفحه از تجربه یک ناکامی شخصی مینویسد اما آن را با اشاره و کنایه به تجربههای سیاسی و اجتماعی پیوند میدهد تا معلوم شود «ابتر به تمام معنا» واقعاً چی معنایی دارد:
همین یک مسئله تخم و ترکه اساس همه چیز را در ذهن من لق کرده است. میخواهم مثل همه باشم در بچهدار بودن و نمیتوانم و نمیخواهم مثل همه باشم در تبعیت از مقررات و باید{ها}. با این تضاد چه باید کرد؟
مراجعهٔ مداوم میان تجربهٔ شخصی و جمعی از آغاز و پایان کتاب هم مشخص است. «هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش» بر پیشانی کتاب نوشته شده است و با شرح ناکامی نویسنده برای تجربهٔ پدری تکمیل میشود اما در فصل پایانی نویسنده خوانندگانش را به قبرستان میبرد و آنها را هم در این ابتر بودن شریک میکند. او بر سر مردهای که مانند خودش«ابتر» بوده است، این چنین به یاد میآورد:
من اگر بدانی چقدر خوشحالم که آخرین سنگمزار در گذشتگان خویشم… من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست و خواهم بست به این طریق در هر مفری را به این گذشتهٔ در هیچ و این سنت در خاک.
آل احمد در حدیث دگران
آل احمد از خانوادهای روحانی آمد. آیتالله محمود طالقانی پسرعمویش بود و خودش هم مدتی لباس روحانیت بر تن کرد و ساکن نجف شد. بعدتر عضو حزب توده شد اما از آن هم برید و به شکلی از اسلام سیاسی روی آورد و تا ۱۸ شهریور ۱۳۴۵ مبلغ چنین نگاهی بود. به مناسبت سالگرد درگذشت آل احمد به سراغ چهرهای از او رفتیم که همنسلانش به یاد میآورند:
سیمین دانشور در کتاب «غروب جلال»:
زندگی جلال را میتوان اینطور خلاصه کرد: به ماجرا یا حادثهای پناه بردن و از آن سر خوردن و رها کردنش که خود غالباً به حادثهای انجامیده است.. هیچکس مثل او نمیتوانست آنطور به نفس حق مهر بورزد و هیچکس هم مثل او نمیتوانست در برابر ناحق آنطور کینه بتوزد. دستکم من در عمر درازم ندیدهام.
ابراهیم گلستان در گفتوگو با مهدی یزدانی خرم:
من چه بگویم برای شما؟ این سیمین {دانشور} خانم بسیار عزیز من به مملکت خیلی ظلم کرد که حرفهای اساسی را دربارهٔ این آدم و این که چه بود و چه کرد نزد. میدانست و نزد. میداند و نمیزند.
غلامحسین ساعدی در گفتوگو با تاریخ شفاهی هاروارد:
یکی از خصلت های عمده جلال آلاحمد Myth{افسانه} ساختن و Myth پروری است. من نمیگویم بد است یا خوب است. شاید هم اصلاً خوب است؛ وقتی Myth میسازد می تواند مثلاً دشمن را بیشتر بترساند.
شاهرخ مسکوب در گفتوگو با علی بنوعزیزی:
آلاحمد در نظر من بیشتر یک مرد اجتماعی بود تا مرد ادب… او طالقانی ادبیات معاصر بود که میخواست شیخ فضلالله بشود. به قول خودش شیخ شهید. آلاحمد گرفتار یک نوع قشریت مذهبی بود؛ نسبت به زمان خودش هفتاد سال عقب بود.
مجلهٔ اینترنتی ۳۰بوک