ادیسه رنج بیست سال سفر دریایی را به گوش مردمانی بیگانه خواند و برایشان از طوفانهای هراسناک و غولان یک چشم و کشور ظلمات و خشم خدای آفتاب گفت. مردم حرفهای او را شنیدند، خوششان آمد، به او هدایای بسیار دادند و ادیسه سرگردان را به زادگاهش بازگرداندند. حالا بهروز بوچانی از رنج سفرش نوشته است اما نمیخواهد به زادگاهش بازگردد؛ میخواهد زنده بماند. حرفهای او شنیده شد و جوایزی هم گرفت اما شانس ادیسه را نداشت و کسی با او همراهی نکرد و مدتها در رنج خودش باقی ماند تا اینکه دیروز بالاخره مقامات نیوزیلند راضی شدند و درخواست پناهندگی او را پس از ۶ سال پذیرفتند.
آن سوی حصار چه خبر است؟
هیچ دوستی به جز کوهستان که کمی پس از انتشار در فهرست ۱۰۰ کتاب برتر ۳۰بوک وارد شد مهاجرت غیرقانونی را معنا میکند. بهروز بوچانی مخاطب را با خود از اندونزی و کشتی طوفانزده به جزیره مانوس و بدنهای به اسارات درآمده میکشاند و با نگاهی روانکاوانه و دقیق از تجربه شخصی خودش فراتر میرود و تبعیضهای ساختاری و نابیدا را به روی مخاطبان جهانیش میآورد اما جهان و مخاطبانش به راحتی میتوانند روی بگردانند و خود را با رنجنامه دیگری سرگرم کنند؛ همانطور که به روایت بوچانی هم جایزه دادند اما کاری برای به بایان رساندن قصه پرغصه او و همقطاران دیگرش نکردند و آنها را در کمپ مانوس باقی گذاشتند تا همه چیز بر روال سابق بماند. اگر هم صحبتی از تغییر به میان بیاید، تنها در حد استثنا کردن بوچانی و نجات زندگی او است.
مثلاً ریچارد فلاناگان، نویسنده استرالیایی و برنده جایزه منبوکر، نوشت «امیدوارم روزی به بهروز بوچانی ورودش را به استرالیا خوشآمد بگوییم. چنان که باور دارم او بودنش را در صفحات این رمان نشان داده است.»
فلاناگان و بسیاری دیگر رویای انسانی کردن شرایط زندگی برای همه را ندارند. آنها سرشان در حساب و کتاب است و میدانند که قلم و نگاه بوچانی مزیت رقابتی او است و در این بازار نابسامان باید او را جذب کرد. بوچانی چون چیزی برای فروختن دارد در میان هزاران چهره دردمند دیگر -که احتمالاً از نگاه کشور میزبان بیخاصیت به حساب میآیند- دیده شد و در جایگاه موردی استثنایی قرار گرفت. بعید است که بوچانی با آن نگاه ناامید و تلخ چنین واکنشهایی را بیشبینی نکرده باشد اما او محکوم به روایت کردن بود:
به خوبی این را فهمیده بودم که تنها کسانی از این رنج زندان به سلامت عبور میکند که چیزی خلق کنند، زمزمه کنند و چشماندازی امیدوارکننده در آن سوی حصارها و اتاقهای لانه زنبوری ترسیم کنند(ص: ۸۹).
احتمالاْ بوچانی به امید خلق چشماندازی جدید وضعیتش را روایت کرده است اما واکنشها به کتاب بوچانی نشان داد که جهان با کلمه به وجود آمده ولی بعید است با کلمه تغییر کند.
در قلمرو طبیعت
بوچانی راوی زندگیهای پنهانی است. او و همقطارانش به دنیایی زیرزمینی تعلق دارند که صدایی از آن به گوش دیگران نمیرسد. هر چند گاهی عکس یا خبری درباره آنها منتشر میشود اما آن نگاه رمانتیک آدمهای بیرون از گود جایی در روایت بوچانی ندارد. برعکس او از «طبیعت» مدد میگیرد تا مرگ «تمدن» را نشان دهد. زبان او با واقعیت زندگی مهاجران غیرقانونی که -به تعبیر خودش – نزاعی بیامان بر سر قلمرو است، بیوندی عمیق بیدا میکند و در حد بازی با تکنیکهای نویسندگی باقی نمیماند. نگاه ناتورالیستی بوچانی از نامهایی که بر فصلهای کتاب گذاشته شده نیز مشخص میشود؛ کمتر فصلی است که ردی از طبیعت را بر پیشانی خودش نداشته باشد.
او وضعیت بحرانی را ترسیم میکند که غریزه افسار رفتار انسانها را به دست میگیرد و همه آن چه از اخلاق و دیگر زاییدههای تمدن در ذهن داریم دود میشوند و به هوا میروند. در چنین وضعیتی دیگر دلخوشکنکهایی مانند اخلاق و خدا و.. وجود ندارد. تنها حاکم مطلق طبیعت است و او هم جبار است و هم رحیم.
اخلاق وقتی که پای مرگ در میان باشد به شدت کند و بیمصرف است. حتی یک دانه پسته قدرتی برای کشتن یک آدم داشت و این را یک هفته گرسنگی بر روی دریا به من ثابت کرده بود (ص: ۴۳).
او بر شخصیتهایی که تنها بر مبنای اصل تنازع بقا بیش میروند، نامی نمیگذارد و آنها را با ویژگیهای بارزشان مینامد؛ رفتارهای «پسر چشم آبی»، «پنگوئن»، «پسر بیدندان»، «بچه تخمسگ» بارها روایت شده است اما راوی حاضر نیست آنها را با نامی متمایز کند. اولین کسی که در روایت بوچانی مفتخر به داشتن نام و به دنبال آن فردیت و وجودی مستقل میشود، گلشیفته است. گلیشفته زنی است «مثل رعد و برق» که علیه مردان زورگو میایستد و لطافت مادرانگی و خشونت انقلابی را با هم دارد. او بین جیره غذایی فرزندان خود با غریبهها فرقی نمیگذارد و برخلاف بینامان داستان به گرسنگی کشیدن دیگری بیتفاوت نیست.
بوچانی گاهی ذرهبین به چشم مخاطب میگذارد و گاهی نیز لنزی تله در برابر دیدگان خوانندگان قرار میدهد. او نشان میدهد که چگونه همگی از مترجم کمپ گرفته تا خبرنگاران و پزشکان و پرستاران نقشی در این «معادله قدرت» بازی میکنند و رنج دیگران برای آنها پله ترقی شغلی است:
آن خبرنگاران هم دستهای کرکس بودند که از بدنهای ما تغذیه میکردند (ص: ۶۸).
بوچانی منطق اداره کمپ و سرکوب مهاجران را با دقت یک نظریهبرداز توضیح میدهد و از قوانین و باید و نبایدهای حاکم بر جزیره مانوس به راحتی نمیگذرد. او از جزیرهای با قوانین و شرایطی عجیب میگوید که بازی کردن در آن ممنوع است و هر نوع تلاش زندانیان برای برپا کردن بازی یا سرگرمی به شدت سرکوب میشود. اگر با دوربین بوچانی نگاه کنیم متوجه میشویم که مشکل تنها قوانین مهاجرت و سیاستمداران بیتفاوت نیست. همه آنان که در این ساختار تربیت شدند خود بخشی از مشکل هستند. به همین دلیل نیز تنها امید زندانیان همان بومیان جزیره بودند که خودشان جزو آزادترین انسان ها بودند و برای متنفر بودن از دیگر انسانها آموزشی ندیده بودند.
بهروز بوچانی کیست؟
بهروز بوچانی آنچنان که مادرش درباره او گفت «در سال فرار فرار» به دنیا آمد. بوچانی یکی از آن فرزندان سالهای جنگ و موشک است؛ یکی از آن دهه شصتیهای دردسرآفرین. او سال ۱۳۶۲ در ایلام به دنیا آمد و نمیدانیم چرا از ایران رفت اما میدانیم که شش سال در جزیره مانوس ماند تا دیروز بالاخره نیوزیلند با درخواست پناهندگی او موافقت کرد.
مجله اینترنتی ۳۰بوک