میرزاده عشقی چند سال پس از استقرار مشروطهای که قرار بود آزادی را به ارمغان بیاورد، ترور شد. او هم مخالف «سردار سپه» بود و هم با مخالف سرسخت او یعنی آیتالله مدرس سر جنگ داشت و هیچکس را از زبان تند و تیز خود بینصیب نمیگذاشت. آخر هم همین زبان سرخ سر سبزش را بر باد داد.
محمد قائد در ۶ فصل به زندگی و آرای میرزاده عشقی میپردازد و یک فصل را هم به «تجربه روزنامهنگاری» او منحصر کرده است. با وجود همه نقدهایی که قائد به مطبوعات زمانه مشروطه و پس از آنْ و حتی کارهای خود عشقی دارد اما جابهجا صداقت و شجاعت او را تحسین میکند و نمونههایی از نثر گزنده و جذاب او را پیش چشم خواننده میآورد:
من گاهی تابوتی را در معابر میبینم در قلب خود میگویم خدایا آیا یک روز میشود وثوقالدوله یا قوامالسلطنه را در این جعبههای حبس ابدی ببینم. ولی هیچوقت آرزو نمیکنم که فرمانفرما را در آن صندوقهای اسرار عدم زیارت نمایم: چه که فرمانفرما تازه وقتی مرد، چهار پنج فرمانفرما برای آزار روح و هلاک استقلال این مملکت از خود به یادگار گذارده است. ولی وثوقالدوله و قوامالسلطنه خوشبختانه هیچکدام اولاد جانشین ندارند و هر روزی که مردند آن روزْ روزِ خوشبختی و جشن و سعادت این ملت چندباره فروخته شده است. آری فرمانفرما بلای پردنباله است (ص: ۱۸۵).
عشقی؛ سیمای نجیب یک آنارشیست بررسی انتقادی زندگی سیاسی و اجتماعی شاعر و روزنامهنگاری است که نظم و نثرش را در خدمت اعتقاداتش گرفت. اگرچه نثر ویژه محمد قائد در این کتاب هم حاضر است اما او آنارشیسم را به معنای نوعی آرمانگرایی نامسنجم و بیسر و ته میگیرد و میدانیم با آن تعریف دانشگاهی و علمی از مفهوم آنارشیسم فاصله دارد. البته قائد ادعای ارائه کاری پژوهشی هم ندارد و پیشاپیش به مخاطبش میگوید که «به عنوان هموطن و شریک دردهای عشقی او را و اندیشه او را حلاجی میکنیم، نه در جایگاه یک داور مطلقاً بیطرف.»
عشقی به سختی روزنامه «قرن بیستم» را راه انداخت و سرپا نگه داشت اما آنگونه که بررسی قائد نشان میدهد، شمارههای آن «طی سه سال و اندی به زحمت از بیست گذشت و بسیار نامنظم انتشار مییافت و خواننده چندانی نداشت» و ناچار آن را واگذار کرد اما حاضر نشد زبان و قلمش را واگذار کند و همین هم او را به قامت شهید رساند.
مجلۀ اینترنتی ۳۰بوک