ساعت شش صبح یک روز زمستانی، طاها و ماشالله صفری در تاریکی هوا زیر پل گیشا منتظر علیرضا حیدری، قهرمان بازنشستهٔ کُشتی آزاد ایران، ایستاده بودند. او با کمی تأخیر رسید و زمانی که طاها صفری از او پرسید دقیقا کجا میروند جواب شنید به جایی در صد کیلومتری شهر کوچکی به نام بادرود، به معدن بندِنرگس. وقتی طاها و ماشالله سوار ماشین شدند، انتظار مصاحبهای چندساعتهای، خاطره، نقد و ناگفته را داشتند. آنها میخواستند بدانند که علیرضا حیدری چه مسیری را طی کرد تا توانست قهرمان کُشتی آزاد ایران بشود. اما درعوض جای مصاحبههای یکی دو ساعته، مصاحبهای 60 ساعته نصیبشان شد.
آنها به همراه علیرضا حیدری، به دل کویر زدند و به معدنِ علیرضا حیدری رسیدند. اما این قهرمان چطور در کُشتی آزاد به موفقیت رسید؟ چه شد که کُشتی را رها کرد و یک معدن آهن خرید؟ در ادامه با ما همراه باشید تا با زندگینامهٔ این قهرمان بهقلم طاها صفری آشنا شویم.
کتاب دستنیافتی علیرضا حیدری، زندگینامه و روایتی از سرگذشت این قهرمان پُر افتخار کُشتی آزاد ایران است. این کتاب به همت طاها صفری و ماشالله صفری به نگارش در آمده است. علیرضا حیدری که در سال 1354 در ملایر به دنیا آمده و بارها مدالهای رنگیای در کُشتی آزاد کسب کرده است، در این کتاب از زندگی پر فرازونشیب خود صحبت کرده است و انبوه سختیهایی را شرح داده که در راه رسیدن به قهرمانی در ورزش حرفهای تحمل کرده است. این کتاب فینالیست دوازدهمین جایزهٔ جلال آل احمد در بخش ادبیات مستند شد و با اینکه نتوانست جایزه را بهدست بیاورد، اما تبدیل به خواندنیترین زندگینامهٔ ادبیات ورزشی ایران شد.
علیرضا حیدری در مقدمهٔ کتابِ دستنیافتنی نوشته است:«من هنوز هم در حال رفتن این مسیرها هستم. رو به جلو، رو به آینده. گذشته فقط باید یک تصویر زیبا باشد، چون دوست دارم باور کنم بهترین اتفاقها همیشه در آینده رخ میدهند. همیشه یک تصویر از خودم دارم، خودِ بهتر و برتر از امروز. خودی که باید به آن برسم و مدام در مسیر رسیدن هستم. خودی که کامل است. کمال دارد و «دستنیافتنی» است.»
معرفی کتاب دستنیافتنی
این روزها تبِ مسابقات المپیک سال 2014 بسیار داغ است ولی چند درصد از ما زمانی که به تماشای این مسابقات مینشینیم، میدانیم که این قهرمانان و مدالآوران چه سختیهایی را پشت سر گذاشتهاند و چه مسیری را طی کردهاند تا به اینجا رسیدهاند؟
کتاب دستنیافتنی سرنوشت یکی از این قهرمانان است؛ قهرمانی که مدالآور کُشتی آزاد ایران شد و شاید هیچکس دیگری مثل او با پوست، گوشت و استخوان خود ورزش را به این شکل درک نکرده باشد. او ورزشکاری بود که در سِن کم پدرش را از دست داد و مجبور شد با سختیهای بسیاری کنار بیاید.
او در کتاب دستنیافتنی که به همت طاها صفری و ماشالله صفری نوشته شده است، از زندگی خود و سختیهایش گفته است. داستان این کتاب از کودکیهای علیرضا حیدری آغاز میشود، سپس او شرحی از روزهای کودکیاش و تصادف پدرش میگوید که باعث شد او برای همیشه پدرش را از دست بدهد. و پس از آن داستان کتاب به جنگ ایران و عراق میرسد.
1,450,000
و پس از آن علیرضا حیدری از روزهای مدرسه میگوید و توضیح میدهد که چرا هیچوقت دلتنگ آن دوران نمیشود. سپس او توضیح میدهد اولینبار فقط برای اینکه بتواند بچههای محله را بزند و از آن شرایط که از نظر خودش مانند جنگل بود زنده بیرون بیاید وارد سالن کُشتی شد و اینکه چطور با ورود به کُشتی زندگیاش برای همیشه تغییر کرد.
بریدههایی از کتاب دستنیافتنی
«پدر در مسیر برگشت با لنج به بندرعباس آمده و از آنجا با مشاین به طرف تهران آمد. در جادهی سلفچگان تصادف کرد، سرش به میلههایی که آن روزها تاکسیها پشت صندلی جلو میگذاشتند خورد و درجا تمام کرد. جنازه یک ماهی در سردخانه ماند، کسانی که او را دیده بودند میگفتند فقط یک کبودی روی شقیقه داشته است. کی باور میکرد؟ یک کبودی کوچک او را از ما گرفته بود. بعد از اینکه خبری از خانواده و آشناهایش نشد، او را در بهشت معصومه قم به خاک سپردند. بعد از چهار ماه بیخبری، پیدایش کردیم و ناگهان مادرم بیوه شده بود، با پنج بچه بدون یک ریال درآمد.
در همان بهشت معصومه قم ختمی برایش گرفتیم. به فضای بزرگ و خاکی نگاه میکردم. به قبری که پر بود. با خودم فکر کردم مگر قبر با یک کبودی پر میشود؟ آنجا درخت توتی دارد که این روزها بزرگ و پیر شده است، آن زمان سال اول یا دوم باردهیاش بود. همان مراسم اول داشتم توت میچیدم که افتادم و شاخهاش در پهلویم فرو رفت، خون بیرون میزد و خاله بیچارهام با دستمال یزدی جلوی خونریزی را میگرفت. همهی مسیر قم به تهران هم وضعیت همین بود. کسی حوصلهی بیمارستان بردنم را هم نداشت، برای همین هنوز هم جای آن زخم روی بدنم هست.»
«به خانه که میرسیدم از خستگی نای نشستن نداشتم. مادرم با چهرهای درهم میگفت: «بشین مشقاتو بنویس!» و من خودم را به مظلومیت میزدم و میگفتم گرسنهام. اول شام را بیاور. بعد از اینکه شام میخوردم، هنوز سفره جمع نشده بود کنارش به خواب میرفتم. صبح زود بیدار میشدم. صدای ضرب پرطنین شیرخدا و موسیقی تقویم تاریخ توی گوشم میپیچید، مجبور بودم بنشینم و تکالیف مدرسه را انجام دهم. جانم درمیآمد چیزی بنویسم، مدام خوابم میبرد و با صورت روی دفتر میافتادم، خط را گم کرده و کلی هم جا میانداختم. هنوز خسته فعالیتهای روز قبل بودم. مادرم زور میکرد باید بنویسم، تا جایی که لج میکردم و میگفتم اصلا مدرسه نمیروم. او هم به خیال اینکه میتواند مرا بترساند، میگفت: «مهم نیست، نرو!» و کتابهایم را جمع میکرد. ساعتی میگذشت و دو عضو یکدندهی خانوادهی حیدری از موضع خود پایین نمیآمدند. ساعت هفت و نیم باید در مدرسه میبودم، ناگهان به خودم میآمدم و میدیدم ساعت هشت است و هنوز در خانهام.»
دربارهٔ علیرضا حیدری؛ کُشتیگیر
علیرضا حیدری کشتیگیر اسبق ایران در 1354 به دنیا آمد. علیرضا حیدری مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشتهٔ حقوق از دانشگاه علامه طباطبایی اخذ کرده است. او در دستههای میانوزن و سنگینوزن کشتی آزاد فعالیت داشت و در المپیک 2004 آتن برندهٔ مدال برنز شد. او همچنین قهرمان مسابقات کشتی جهان در 1998 و نایب قهرمان سه دورهٔ در سالهای 1999، 2002 و 2003 بوده است. در مسابقات آسیایی نیز این ورزشکار توانست سه مدال طلای بازیهای آسیایی را در سالهای 1998، 2002 و 2006 به دست آورد و چهار عنوان قهرمانی را در مسابقات قهرمانی کشتی آسیا کسب کرد. او پس از کنارهگیری از ورزش کُشتی معدن آهنی خرید و به حرفهٔ معدنداری مشغول شد. او رئیس فدراسیون جهانی کشتی پهلوانی بوده و در سال 1939 نیز در فیلم «من یک ایرانیام» به ایفای نقش پرداخت.
با اینکه زندگی علیرضا حیدری بسیار سخت بوده است، اما زندگینامهاش الهامبخش بسیاری از افرادی خواهد شد که امید خود را به آیندهای روشن از دست دادهاند. علیرضا حیدری الگویی تکرار نشدنی برای تمام نسلها است.