داستان بلند یا «نوولا» در ادبیات داستانی ایرانی همیشه جایگاه متمایزی داشته است. گاهی آن را رمان خواندهاند و گاهی داستان کوتاه، در حالیکه نوولا در طبقهبندی شکلهای ادبی همواره جایگاهی مستقل داشته است. شماری از آثار بزرگ تاریخ ادبیات مانند بوف کور هدایت، ملکوتِ صادقی، مدیر مدرسهٔ آلاحمد نیز در همین قالب نوشته شدهاند و همیشه بر سر رمان یا داستان بلند بودنشان بحث بوده است. نوولاهای مجموعهٔ «هزاردستانِ» نشر چشمه، درنگی میان داستان کوتاه و رمان هستند و «سختپوست» نیز یکی از همین داستانها است. در ادامه با ما همراه شوید تا بیشتر با این داستانِ متفاوت و تحسینشدۀ ایرانی آشنا شویم.
کتاب سختپوست اثر ساناز اسدی، نویسندهٔ جوان و خوشذوق کشورمان، داستان یک خانوادهٔ چهارنفره است که در شمال کشور زندگی میکنند و از نظر راوی، بهخاطر بیکفایتی پدرشان در تأمین نیازهایشان ماندهاند و اوضاع اقتصادی بد و نابسامانی دارند. تا اینکه پدر خانواده برای بهدستآوردن پول، پس از تلاشهای فراوان و آزمودن راههای بسیار، دست به کاری میزند که بههیچوجه به مذاق دیگر اعضای خانواده خوش نمیآید. با مطالعهٔ این داستان واقعگرایانه، با یکی از درخشانترین دستاوردهای اخیر ادبیات معاصر و نمونهای اعلاء از داستاننویسی مدرن فارسی آشنا شوید.
دربارهٔ کتاب سختپوست
نوولای سختپوست دومین اثر داستانیِ ساناز اسدی است که آن را براساس تجربیات خود در شمال کشور، شهرها و مردمان حاشیهٔ ساحلی دریای خزر نوشته است. دریا یکی از عناصر اصلی این رمان است و در پسزمینهٔ تمام وقایع داستان حضور دارد.
داستان حول محور یک خانوادۀ چهار نفره و طی بازۀ زمانی بیست ساله میگذرد. فصلهای کتاب بهطور متناوب زمان حال و گذشته را روایت میکنند، وقایع زمان حال در سال 1395 میگذرد و راوی در فصلِ پس از آن به سالهای 77-1376 برمیگردد. بنابراین یکی از عواملی که بهشدت توجه خواننده را به خود جلب میکند و او را مشتاق ورقزدن میکند، فلشبکهایی است که راوی با کمک آنها از زمان گذشته میگوید و رفتوبرگشتهای منسجم او میان زمان گذشته و حال است که این کتاب را بسیار جذاب کرده است.
ساناز اسدی در سفر به حال و گذشته، درست مانند یک روانشناس ماهر، بهسراغ لایههای درونی شخصیتهایش رفته و از تفاوتهای فردی آنها استفاده میکند. او نه به داوری شخصیتهایش نشسته و نه سعی کرده است توجیهی برای رفتارهای آنها پیدا کند؛ بلکه تنها زندگی و پیچوخمهایی را که آنها مجبور شدهاند پشت سر بگذارند روایت میکند.
1,500,000
تحلیلی بر کتاب سختپوست
از همان صفحات ابتدایی این کتاب متوجه میشوید که پدر این خانواده بهتازگی از دنیا رفته و پسر بزرگتر خانواده برای امرارمعاش مجبور شده به دستفروشی روی بیاورد، سپس داستان به زمان گذشته برمیگردد و نشان میدهد که چطور زمانی که پدر از ژاپن بازگشته بود هدایایش خانواده را غرق شادی کرده بود و این سؤال برای مخاطب پیش میآید که چه اتفاقی افتاده که چنین خانوادهٔ خوشحالی به این حال و وضعیت افتادهاند.
داستان از یک سیل شروع میشود؛ سیلی که سقف خانهها را ویران کرده و مُردهها را از گور خارج کرده، عکسهایی که دستبهدست میچرخند و مُردههای از گور بیرون آمده را نشان میدهند و خانوادۀ آشفتهای که هم سقف خانهشان خراب شده و هم پدر مردهشان بر اثر سیل، از زیر خاک درآمده، صحنههای تراژدیکی هستند که خوانندگان کتاب سختپوست، در همان ابتدای رمان، با آنها مواجه خواهند شد.
اما درواقع سختپوست داستانِ همین پدرِ مرحوم است که با بارانی سیلآسا در شمال ایران و نرمشدن خاکِ گورستان از زیر خاک بیرون میآید. نویسنده با ضرباهنگی درست و فصلهایی کوتاه و فلشبکهایی به گذشته و حال، روایتی خواندنی و شاعرانه ساخته است و فقدان و خاطره را در هر قدم داستان به خواننده یادآوری میکند.
خلاصهٔ رمان سختپوست
راوی داستان سینا نام دارد. او همراه با برادر بزرگترش امین و مادرشان در یکی از شهرهای شمالی کشور روزگار میگذرانند. از همان ابتدای داستان متوجه میشویم که خانواده از لحاظ مالی در مضیقه هستند و کمکم پی میبریم که پدر در زمان حیاتش برای کسب ثروت و درآمد تقریباً دست به هرکاری میزده اما هربار که سعی کرده کسبوکار جدیدی به راه بیندازد درنهایت ناموفق بوده، تا اینکه دستِ آخر سر از ژاپن درآورده و سعی داشته با چندسال کارکردن در این کشور با دست پُر نزد خانوادهاش برگردد و درنهایت قصد داشته با پولش مغازهای باز کند.
با روایتهای نویسنده از زمان حال داستان است که متوجه میشویم پدر از دنیا رفته و ظاهراً حتی ژاپن رفتن نیز دردی از مشکلات خانواده را درمان نکرده است و سپس با برگشتن به زمان گذشته نویسنده به شما نشان میدهد که پدر پس از بازگشت از سفر و به نتیجه نرسیدن، تصمیم گرفته به خدمت «ویلاییها» یا همان ویلاداران آن منطقه دربیایید؛ یعنی پولدارهایی که از شهرهای بزرگ میآیند و با خرید ویلا در شمال به دنبال داشتن یک اقامتگاه چند ماهه برای تعطیلاتشان هستند. اما این تصمیم پدر خشم پسر بزرگتر را در پی دارد و حتی پسر کوچکتر سینا نیز به این قضیه معترض میشود.
آنها دوست ندارند ببیند پدرشان جلوی هر غریبهٔ پرافاده و پولداری سر خم میکند؛ غریبههایی که هیچ ارزشی برایشان قائل نیستند و برای همین مدام به پدر زخمزبان میزنند. اما از نظر پدر این غریبهها چیزی دارند که او سالهاست تلاش میکند به آن برسد اما همیشه در این امر ناموفق بوده است.
بریدههایی از کتاب سختپوست
«پدر با آخرین باران تابستانی برگشت. کسی نمیشناختش ولی عکسش توی همهٔ موبایلها بود. زیر عکسها نوشته بودند «بیرون آمدن مُردههای قبرستان رامسر بر اثر باران شدید.» باران شدید زمینِ گِلی امامزاده محمد و چند تا از قبرهایی را شسته بود که تازه بودند و سنگ نداشتند. توی عکس، چهار تا جنازه همانجور صاف و کفنپوش از توی قبرها زده بودند بیرون. نصفشان بیرون بود و نصف دیگرشان توی گِل. هر چهارتا شبیه هم، هماندازه، همقد. من پدر را شناختم. درخت انجیرِ بالای قبرش خم شده بود و ریشههای بزرگ درخت خاک را پاره کرده بود و آمده بود بیرون. درخت را شناختم، چینهٔ کوتاه کنار قبرش را شناختم و خودش را که وسط تمام آن عکسهای بیکیفیتی که همهجا دستبهدست میشد، جوری روی زمین دراز کشیده بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انگارنهانگار که همین ده روز پیش دفنش کرده بودیم و انگارنهانگار که آنقدر توی دریا دنبالش گشته بودند تا یک جایی کنار ساحل پیدا شده بود.امین زیر درخت ایستاده بود و یک نفر با ارهبرقی داشت شاخههای کجشدهٔ درخت را اره میکرد. چند ساعت طول کشیده بود تا مأمورهای شهرداری از سرِ خیابان برسند به ما. جا به جا درختی از ریشه درآمده بود و افتاده بود وسط خیابان. اتاقک امین هم گوشهٔ حیاط خراب شده بود. درخت گردو انگار از وسط چاکخورده بود و یک طرفش افتاده بود روی سقف و ایرانیت را شکسته بود و آمده بود توی اتاق. امین لباسها را چید کنار دیوار، به همان ترتیبی که روی طناب آویزانشان میکرد؛ اول پیراهنهای گلدار، بعد دامنها، مایوها و آخر از همه حولههای شنا.»
«تمام راه مدرسه تا خانه را به دو برگشتم. نفسنفس میزدم. شلوارم تا زانو گِلی شده بود. زنگ نزدم. هر روز همین کار را میکردم. دستم را قلاب میکردم به علمک گاز، یک پایم را میگذاشتم توی سوراخ بغل در که امین درست کرده بود ـ یکبار که میخواست ماشین را ببرد توی حیاط، محکم کوبیده بود کنار در و لبهٔ دیوار به اندازهٔ یک پنجهٔ پا سوراخ شده بود ـ پای دیگرم را هم میگذاشتم روی گردن پرندهٔ وسط دو لنگهٔ در، از همانجا خودم را میکشیدم بالای دیوار.
از درخت کیویِ کنار دیوار رفتم پایین توی حیاط. سرک کشیدم توی خانه. صدای امین میآمد که داشت با خنده از عروسی پسرِ عمو کاظم تعریف میکرد. از کیک هفتطبقهای که خود عمو کاظم پخته بود و یک طبقهٔ کامل کیک سهم ما شده بود و با خودمان آورده بودیم خانه. پدرم تا یک سال قبل توی قنادی عمو کاظم کار میکرد. سالها با هم رفیق بودند. پدرم هروقت بیکار میشد میرفت قنادی. سه چهار ماه که میگذشت قنادی را ول میکرد تا کار بهتری شروع کند و هر بار هم برمیگشت. اینبار هم برگشته بود. همان کتانیهایی که روز رفتنش انداخته بودمشان بالای سقف که جلوِ رفتنش را بگیرم پای پلههای ایوان بودند. صدایش از توی خانه میآمد.»
دربارهٔ ساناز اسدی، نویسندهٔ کتاب سختپوست
ساناز اسدی، نمایشنامهنویس و نویسنده، در سال 1365 در شمال کشور به دنیا آمد. او در رشتهٔ تئاتر به تحصیل پرداخت و از دانشگاه هنر تهران فارغالتحصیل شد. کارش را با نمایشنامهنویسی شروع کرد و از جمله نمایشنامههایش میتوان به «کلکسیون»، «خروج اضطراری» و «سایر بازماندگان» اشاره کرد که همگی بر روی صحنه به اجرای عموم در آمدهاند. نمایشنامهٔ «کلکسیون» او برندهٔ جایزهٔ ویژهٔ اکبر رادی در دوازدهمین جشنوارهٔ بینالمللی تئاتر دانشجویان شد.
«نیازمندیها» اولین داستان او بود که در سال 1395 منتشر شد و در همین کتاب بود که نشان داد که وضعیت آدمهای درمانده را بهخوبی درک میکند.
سختپوست داستانی از دل ایران و زیباترین شهرهای آن است؛ رمانی جاندار، نفسگیر و درست مانند موجهای دریا پرتلاطم که با تصاویر و تجربیات نویسنده، شما را به دل شهرهای جذاب شمال کشورمان میکشاند و داستانی بهیادماندنی از خانوادهای چهارنفره را برایتان بازگو میکند.