عباس معروفی یکی از محبوبترین نویسندگان معاصر است که با نوشتن کتاب «سمفونی مردگان» به شهرت رسید. سال بلوا رمان دیگری از اوست که در سال 1371 منتشر شد. او که بهخاطر نوشتن رمانهایش به شیوهٔ جریان سیال ذهن معروف است، در این رمان نیز واقعیت و خیال را درهمآمیخته و شما را به ذهن و زندگی دختری به نام نوشا (نوشآفرین) میکشاند. داستان این رمان در هفت شب روایت میشود و وقایع این رمان در شهر سنگسرِ سمنان، طی دهههای 1300 تا 1330 میگذرد. سال بلوا یکی از آثار جذاب ادبیات معاصر است که حرفهای بسیاری دربارۀ جامعۀ ایران و سنتهای آن برای گفتن دارد.
در ادامه با ما همراه شوید تا با عباس معروفی و داستانِ رمان سال بلوا آشنا شویم.
معرفی کتاب سال بلوا
شاید بتوان گفت سال بلوا رمانی عاشقانه است اما شخصیت اصلی آن عشق را به حالتی بسیار متفاوت از دیگران تجربه میکند. این رمان ترکیبی از جنگ، عشق، قتل، خشونت و انحطاط در بستر جامعهٔ آن دورانِ ایران است. عباس معروفی بار دیگر در این رمان هم به سراغ زنانی رفته که در جامعهٔ مستبد مردسالار گیر افتادهاند. شخصیت اصلی این رمان نوشا به همین دلیل، بیشتر افکارش را در ذهن خود به زبان میآورد و هیچ حرفی به میان نمیآورد و اگر هم حرفی بزند با خشونت روبهرو میشود.
با اینکه نوشا دل به عشق شخص دیگری سپرده، درنهایت مجبور میشود با مرد دیگری ازدواج کند و اینگونه زندگی خودش و دیگر شخصیتهای رمان بهشدت تحتتأثیر قرار میگیرد. موضوعاتی مانند زنستیزی، عشق ممنوعه، محدودیت زنان و آشوبهای دههٔ 1330 بهشدت در رمان برجستهاند. یکی دیگر از ویژگیهای قابلتوجهٔ رمان سال بلوا، بهوقوع پیوستن وقایع آن در زمان جنگ جهانی دوم است. عباس معروفی تأثیر تفکرات دیکتاتوری، نازی و کمونیستی را در آن دوران نشان میدهد و وضعیت سیاسی آن دوران را به بهترین شکل ممکن به تصویر کشیده است. کتاب سال بلوا درست مثل داستانِ سمفونی مردگان، مانند یک پازل است که پس از پایان رمان با کنار هم قراردادن تکههای این پازل، به مفهوم اصلی داستان خواهید رسید.
خلاصۀ داستان سال بلوا
نوشا (نوشآفرین) زیر ضربات معصوم دست و پا میزند و به بخت خود لعنت میفرستد. از مدتها قبل رفتار معصوم به طرز زننده و غیرقابل تحملی تغییر کرده و تردیدی عمیق نسبت به نوشا در وجودش ریشه دوانیده است. نوشا تنها دختر سرهنگ نیلوفری و عالیهخانم است و از ابتدای رمان زندگی خود را در بستر مرگ و بیماری به یاد میآورد و حوادث آن دوران را روایت میکند. وقایع رمان در هفت شب از دیدگاه نوشا و خودِ نویسنده روایت میشود. سرهنگ نیلوفری با وعدهٔ رسیدن به وزارت جنگ زندگیاش در شیراز را رها میکند، با فروختن طلاهای نوشا و مادرش، خانهای بسیار بزرگ در سنگسر میخرد و به آنجا نقلمکان میکند اما ترفیعی که منتظرش است هیچگاه بهدستش نمیرسد و او با خانوادهاش همانجا ماندگار میشود؛ غافل از اینکه زندگی در سنگسر، آغاز نابودی خانوادهٔ سرهنگ نیلوفری است.
سرهنگ نیلوفری چشمبهراه حکم وزارت جنگ روی در نقاب خاک میکشد و نوشای هفدهسال و مادرش تنها میشوند و زندگیشان را دونفره پیش میبرند. تا اینکه روزی در راه باغ، نوشا عاشق کوزهگری به نام حسینا میشود اما حسینا ناگهان ناپدید میشود و زندگی نوشا زمانی که مجبور میشود بهاجبار با دکتر معصوم که دوبرابر او سن دارد ازدواج کند، به کل زیرورو میشود. نوشا در هر لحظه از زندگی خود را بابت ازدواج با دکتر معصوم سرزنش میکند و دکتر معصوم نیز همسر چندان جالبی نیست و مدام با نیشوکنایههایش جان نوشا را به لبش میرساند و نوشا فکر میکند رفتارهای دکتر معصوم بهخاطر بچهدار نشدنش است.
در این میان نوشا از وقایع مختلفی میگوید که در آن دوران در سنگسر به سر مردم آمده است. شهر در آشوب و بلواست و کشت و کشتار در هر سو جریان دارد. فرماندار نظامی شهر سروان خسروی، تنها راه برقراری نظم را در برپا کردن چوبۀ دار و اعدام اخلالگران میداند، اما عدهای از جمله میرزا حسن با این کار مخالفند و حسینا نیز از جملۀ مخالفان است و شبنامهای هم در ابراز مخالفت خود پخش کرده است. با این کار نامش بر سر زبانها افتاده و آوازۀ عشق او به نوشا به گوش دکتر معصوم رسیده است. با پیداشدن دوبارهٔ حسینا، دکتر معصوم به مرز جنون میرسد و آتش خشم او نوشا و حسینا را به نابودی میکشاند.
2,800,000
بریدههایی از رمان سال بلوا
«من به معصوم اخم کردم و او دیگر ادامه نداد. لابد میخواست سفرهٔ دلش را باز کند و بگوید که مادرزاد اینجور بوده است، قرار است ببردش خارجه، بلکه بتواند کاری آنجاها بلکند. زنی است که به بو حساس است، و از آتش خوشش میآید، مدام جلو آتش میایستد و از تماشای آن سیر نمیشود، شاید به خاطر بوی چوب باشد، شاید هم نه. اوایل مدام خاک میخورد، مهر جانماز مرا بارها خورده بود، گچ دیوار را با ناخن میکند و میخورد، و ما از دستش ذله شده بودیم، عاشق خاک بود. لابد میخواست بگوید جاوید کیست و از کجا آمده، و بگوید که نوشا بدش میآید پیرهن مردانه بپوشد، بدش میآید که من پولها را در صندوق میگذارم و مأل اندیشم، بدش میآید که من هی از مادر خدابیامرزم حرف میزنم، و بدش میآید که من از سرهنگ بیعرضه و لامذهبی مثل نیلوفری بد میگویم. امّا سکوت کرد و هیچکدام از این چیزها را نگفت.
آن شب رزمآرا به ما گفت که هیچگاه رو به خدا نماز نخواندهایم، رو به هندوستان ایستادهایم. و گفت که باز باید خدا را شکر کنیم که رو به روسیه نایستادهایم. همهٔ عبادات ما باطل است، و خدا قاصمالجبارین است. من همیشه فکر میکردم خدا ارحمالراحمین است، و او گفت که پیغمبر در لحظهٔ آخر زندگی به اطرافیانش نگاه کرد. عرض کردند بعد از شما چه میشود؟ فرمود یومُالبَدتر، یومُالبَدتر. برای همین دنیا روز به روز بدتر میشود، یومالبدتر. یک لحظه واژهاش را مرور کردم. یومش عربی بود و بدترش فارسی. آقای یغمایی دبیر ادبیاتمان میگفت که بدتر صفت تفصیلی است.»
«جاوید هر دو پرفکشن را روشن کرد، در اتاقمان گذاشت، به ته انبار باغ رفت که برای خودش هیزم بیاورد. مادر داخل پنجدری شد: «این منطقه همه چیزش غریب است، مثل کوههای وحشیاش.» و صدای زوزهٔ گرگها و شغالها از دور به گوش میرسید.
من به اتاقم برگشتم، در اتاق را از تو چفت کردم و دراز کشیدم، امّا نمیتوانستم بخوابم، فکر او آسودهام نمیگذاشت. گفتم اگر پنجره را باز کنم، و اگر آدمها مثل مه میتوانستند به هر جا سر بکشند، اگر، اگر. مدام میآمد و میرفت. و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود و هیچکاری هم نمیشود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید. همینجوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند، میخواهد پر بکشد. اگر او هم چنین حالی داشت، باید کاری میکرد، یکبار از کوچهمان میگذشت، سنگریزهای به شیشهمان میزد، بیانصاف! گفتم نکند او را کشتهاند. یک دسته از موهام را گاز گرفتم، گفتم خدا نکند، خدا نکند. و از شیشهٔ شکستهٔ بالای در سرما و مه به درون میریخت. آرزو میکردم که کاش آدمها میتوانستند مثل مه به هر کجا که میخواهند بروند. گفتم اگر پنجره را باز کنم، او را میبینم که در کوچه ایستاده و سرش را بالاگرفته است. چهار بار رفتم دم پنجره، امّا هرگز او را ندیدم.»
عباس معروفی، داستاننویس معاصر
عباس معروفی در سال 1336 در تهران به دنیا آمد و در سال 1401 بر اثر سرطان از دنیا رفت. او داستاننویس و نمایشنامهنویس بود. داستاننویسی را از کودکی آغاز کرد و پیش از آنکه در رشتۀ هنرهای دراماتیک از دانشگاه تهران فارغالتحصیل شود، چند نمایشنامه را با موفقیت به روی صحنه برد. حدود یازده سال دبیر ادبیات در دبیرستانهای تهران بود. اولین داستانش در سال 1355 چاپ شد و چهار سال بعد اولین مجموعه داستانش را منتشر کرد.
نخستین و بهترین رمانش سمفونی مردگان در سال 1368 اقبال فراوان یافت و او را به عنوان نویسندهای توانا شناساند. از 1369 مجلۀ ادبی «گردون» را منتشر ساخت و پس از توقف انتشار آن، در 1374 به آلمان رفت و مدتی را در خانۀ هاینریش بل داستاننویس آلمانی - که اقامتگاهی برای نویسندگان مستعد خارجی است - گذراند. در 1997 (1376) یکی از برندگان «جایزۀ بینالمللی نویسندگان آزادۀ جهان» بود و در 2002 (1381) «بورسِ آرنولد تسوایگ» را دریافت کرد.
او داستاننویسی فعال و صاحب قریحه است. گرچه در آثار اولیهاش درخشش چندانی نداشت و به موضوعات تکراری پرداخت اما طولی نکشید که مضامین و نگرشی پیچیده اختیار کرد و بهخوبی از عهدۀ آن برآمد. استفاده از تکنیک جریان سیّال ذهن و شکستن خط زمانی و شخصیتپردازی خوب و استفادۀ بجا از قصهها و افسانههای عامیانه و ارتباط دادن آنها با بنمایۀ داستان از ویژگیهای رمانهای اوست. از دیگر آثار او میتوان به پیکر فرهاد (137۴) و فریدون سه پسر داشت (1379) اشاره کرد که فریدون سه پسر داشت در خارج از کشور منتشر شد.
رمان سال بلوا را یکی از بهترین رمانهای ایرانی میدانند؛ نهتنها به دلیل سبک خاص و روایی عباس معروفی، بلکه به این دلیل که تصویری کمتردیدهشده از ایران در آن دوران به تصویر کشیده است. در این اثر میتوانید به زیبایی با ایران در دوران جنگ جهانی دوم آشنا شوید. توصیفات سال بلوا بهقدری واقعی و قابل لمساند که شما را به دل آن دوران میبرند و بیراه نیست اگر بگوییم این رمان، شما را به سفری در دل تاریخ و زمان خواهد برد.
شما با خواندن رمان سال بلوا هم از رمانی عاشقانه لذت خواهید بُرد و هم با رمانی مُدرن و تاریخی روبهرو خواهید شد که اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران در دههٔ بیست را زیر ذرهبین خود قرار داده است.