همهٔ مردم ممکن است مجبور شوند در زندگیشان با یک بیماری روانی دستوپنجه نرم کنند. حتی اگر خودمان آنقدر خوششانس باشیم که دچار چنین مشکلاتی نشویم، دوست یا عزیزی داریم که مجبور است با این بیماری کنار بیاید. مت هیگ، نویسندهٔ مشهور و پرفروشِ نیویورک تایمز؛ که با کتاب «کتابخانهٔ نیمهشب» زندگی میلیونها خواننده را دگرگون کرد نیز از این قاعده مستثنی نیست. او در سن 24 سالگی تقریباً تسیلم افسردگی شد و هیچ راهی برای ادامهٔ زندگی نمیدید. کتاب دلایلی برای زنده ماندن خاطرات تکاندهندهٔ او از آن دوران است. این کتاب داستانی واقعی است و مت هیگ در این کتاب به شما نشان میدهد چگونه از این بحران عبور کرد، بر این بیماری فائق آمد و یاد گرفت دوباره زندگی کند.
در ادامه با ما همراه شوید تا ببینیم چه بر سر مت هیگ آمد، او چطور توانست از این دوران طاقتفرسای زندگیاش عبور کند و همچنین بیوگرافی این نویسنده را در همین صفحه بخوانید.
کتاب دلایلی برای زنده ماندن خاطرات تکاندهندهٔ نویسندهٔ مشهور مت هیگ از مبارزه با افسردگی و اختلال اضطرابی است و اینکه چگونه پیروزی بر این بیماری به او یاد داد زندگی کند. این کتاب اولینبار در سال 2015 منتشر شد و اولین کتاب غیرداستانی و خودیاری مت هیگ است. او برای نخستین بار در این کتاب از بیماری خود برای عموم صحبت کرد. این کتاب پس از انتشار پرفروشترین کتاب ساندی تایمز شد و به مدت 46 هفته در فهرست 10 کتاب برتر بریتانیا قرار گرفت.
یک نفر از هر پنج نفر در دنیا از افسردگی و اضطراب رنج میبرد و مت هیگ هم در برههای از زندگیاش دچار همین مشکل شد. دلایلی برای زنده ماندن روایت الهامبخش اوست که چگونه دقیقه به دقیقه و روز به روز با خواندن، نوشتن، عشق به والدین و دختری که بعدا با او ازدواج کرد، بر این بیماری غلبه کرد و درنهایت یاد گرفت که چگونه بیشتر قدردان زندگی و فرصتی باشد که در اختیار دارد.
معرفی کتاب دلایلی برای زنده ماندن
یک روز در سپتامبر سال 1999، مت هیگ که هنوز مشهور نشده بود احساس کرد که خودِ قدیمیاش مُرده است. او در آن زمان 24 ساله بود و درک چندانی از افسردگی یا آگاهی از آن نداشت. او ابری تیره را بالای سر خود میدید که بارانی بیپایان را بر سرش میریخت و همین باعث شد احساس کند در تونلی گیر کرده و هیچ راه فراری ندارد. او ترسیده بود چون نمیدانست چه در ذهنش میگذرد.
او سه روز فقط خوابید، و حتی لب به غذا نزد. دیگر نمیتوانست دردی را که احساس میکرد تحمل کند. هر چه احساس میکرد، هر چه که میدید فقط او را بیشتر و بیشتر به ورطهٔ افسردگی پرت میکرد. او احساس میکرد که زندگی دردی بیپایان است و تنها راه برای احساسنکردن را پایان دادن به زندگیاش دانست.
او که آن موقع با دختر مورد علاقهاش، آندریا، در اسپانیا زندگی میکرد، از در خانه بیرون آمد و به لبهٔ صخره رسید و کافی بود یک قدم دیگر بردارد تا طبق نظرش به همهٔ دردها و رنجهایش خاتمه دهد. او بر لبهٔ صخره ایستاده بود و به تمام افرادی که او را دوست داشتند فکر کرد؛ او به مرگ فکر کرد. سعی کرد تمام شجاعتش را جمع کند تا یک بار برای همیشه به همه چیز خاتمه دهد اما بیش از حد میترسید و فکر کرد اگر یک درصد از این سقوط جان سالم بدر ببرد ممکن است برای همیشه فلج شده و در بدنش گرفتار شود. او تصور کرد که زنده ماندن از یک چنین تراژدیای فقط رنج بیشتری به همراه خواهد داشت و بنابراین همین افکار جلوی او را گرفتند.
دلایلی برای زنده ماندن؛ مبارزه با افسردگی
از آن زمان به بعد، با وجود اینکه هنوز هم به شدت بیمار بود، بخش بسیار کوچکی درون خودش یافت که او را به مبارزه تشویق میکرد و از او میخواست تسلیم این بیماری نشود. پس از تجربهٔ نزدیک به خودکشیاش، او سه سال تمام به مبارزه با افسردگی ادامه داد. او کمکم یاد گرفت چطور میتوان افسردگی را پذیرفت، با افسردگی دوست شد و در کنار آن به زندگی ادامه داد. جای اینکه او بخشی از افسردگی باشد، پذیرفت که افسردگی بخشی از اوست و توانست افسردگی را کنترل کند.
سپس او کتاب دلایلی برای زنده ماندن را نوشت، تا به همه نشان بدهد چگونه با مطالعه دربارهٔ افسردگی، و صحبت با دیگرانی که از این مشکل رنج میبردند، با نوشتن و تشویق خانواده و همسرش آندریا، توانست بر این بیماری غلبه کند.
1,600,000
خلاصهای از فصلهای کتاب دلایلی برای زنده ماندن
فصل یکم: سقوط
مت هیگ در فصل اولِ کتاب دلایلی برای زنده ماندن بیان میکند که چطور احساس میکرد دارد میمیرد و هیچ امیدی برای ادامهدادن زندگی نداشت. او تأکید میکند که یکی از نشانههای کلیدی افسردگی این است که هیچ امید و آیندهای را نبینی و همین باعث شد مت احساس کند در یک تونل گیر افتاده است و هیچ راهی فراری ندارد و هیچ نوری در انتهای تونل نمیبیند. مت در ادامهٔ این فصل از این صحبت میکند که افسردگی نامرئی و مرموز است و حتی خودش هم با اینکه از سابقهٔ خانوادهاش اطلاع داشت، باز هم از وضعیتش آگاه نبود. او عنوان میکند که مادرش دچار افسردگی بود و مادربزرگش به دلیل افسردگی خودکشی کرده است. مت در اولین فرصت خودکشی نکرد، اما خودکشی نکردن باعث شد احساس بدتری داشته باشد.
او بیان میکند که چطور فقط افراد افسرده از این احساسات آگاه هستند درحالیکه افسردگی برای دیگران پنهان میماند و باعث میشود کسانی که از این مشکل رنج میبرند به شدت احساس تنهایی کنند و هیچکس نمیتواند آنها را درک کند. او ادامه میدهد که میداند جامعه بر کسانی که افسرده هستند انگ میزند و بر افکار آنها و دیگران تأثیر میگذارد که چون افسردگی بیماریای است که از افکار تغذیه میکند، همین اوضاع را بدتر میکند. او در این فصل توضیح میدهد که چگونه افسردگی و اضطراب باعث میشود همهچیز را درونی کنید، از بیگانگی میترسید و تمایل به صحبتکردن در مورد آن نیز ندارید درحالیکه صحبتکردن، نوشتن و خواندن دربارهٔ افسردگی بسیار مفید است و خودش از طریق خواندن و نوشتن بود که از افسردگی نجات یافت.
قرصها
در ادامه او میگوید که پس از فروپاشی روانیاش، آندریا او را به مرکز پزشکی بُرد و با اینکه از رفتن میترسید اما پذیرفت. پزشک تشخیص میدهد که مت به افسردگی و اختلال اضطراب دچار شده و برایش دیازپام تجویز میکند. مت بیان میکند که از قرصها خوشش نمیآمد و درعوض از استفاده از آنها میترسید و وقتی از آنها استفاده میکرد، احساس نمیکرد تأثیر خاصی بر او داشته باشند. درعوض حس میکرد که بیشتر و بیشتر از واقعیت زندگی دور میشود. او در این فصل عنوان میکند که مصرف قرص تبدیل به بخشی از مشکلش شد.
او در ادامهٔ این بخش با خود گذشتهاش به گفتوگو میپردازد. خود گذشتهاش، بدون هیچ قدرتی برای ادامهٔ زندگی، نگران همهچیز است و سپس به حرفهای حالِ خود گوش میدهد که به او اطمینان میدهد اگر بجنگد امید و رستگاری چندان دور نیست. اما خود گذشتهاش هنوز وحشت دارد و متقاعد نشده که میتواند بر این وضعیت غلبه کند. اما خودِ فعلیاش باز هم او را دلداری میدهد و دوباره تأکید میکند که به راهش ادامه دهد و اینکه از احساسات خودِ گذشتهاش آگاه است اما همهچیز خواهد گذشت و خوب خواهد شد.
فصل دوم: فرود
مت با بیان اینکه افسردگی مانند یک توفانِ شدید است این فصل را آغاز میکند. او توضیح میدهد یک بار وارد این توفان شده، بیرون آمده و یک فرد تغییر یافته است. او میگوید یکی از عارضههای جانبی افسردگی این است که شما نسبت به مغز خود و نحوهٔ عملکرد آن دچار وسواس میشوید و هر چه بیشتر در مورد افسردگی تحقیق کنید، بیشتر متوجه میشوید که افسردگی یک بیماری است که بیشتر با چیزهایی که ما نمیدانیم مشخص میشود نه چیزهایی که میدانیم.
او دوباره این واقعیت را بیان میکند که متأسفانه داروها کمک چندانی به او نکردند و درعوض او به سراغ ورزش و یوگا رفت و از همین طریق بود که با بدن و ذهن خود همه چیز را امتحان کرد و بهترین راهحل را پیدا کرد. برای او مهم بود که هم ذهن و هم بدنش را با هم در نظر بگیرد.
ناشناختههای مجهول
مت در این فصل اشاره میکند که از همان سنین پایین میدانست که مشکلی دارد. او توضیح میدهد وقتی حدوداً سیزدهساله بود همیشه نگران چیزهایی بود که نباید نگرانشان میشد اما خودش کاملاً به چرایی این وقایع آگاه نبود. مت به پیش میرود و به نقطهای میرسد که خودش به آنها «روزهای جنگا» میگوید؛ یعنی روزهایی که پیشرفت را احساس میکرد و روزی بعد که به سقوط میرسید. او توضیح میدهد که چطور با آندریا به پیادهروی میرفت و مرتب با خانوادهاش صحبت میکرد اما بااینحال، بیشتر اوقات عصبی و مضطرب بود و مبارزه با افسردگی روزبهروز برایش سختتر میشد.
مت در این فصل توضیح میدهد که چگونه گذر زمان و احساس زنده بودن تنها برایش درد داشت اما جدا از تمام افکار افسردهکنندهاش، میدانست فرصتی برای عبور از آن دارد. او دوباره امید داشت و در این مرحله سعی کرد بیش از پیش از این بیماری آگاه شود و دیگر مثل قبل احساس کرختی نمیکرد.
بخشیهایی از کتاب دلایلی برای زنده ماندن
«زمانی که افسرده یا مضطرب هستید؛ قادر نیستید بیرون بروید، یا از روی کاناپه برخیزید، یا اساساً به چیزی جز اندوه بیندیشید، اوقاتتان به طرز استیصالآوری میتواند طاقتفرسا شود. روزهای نامساعد به درجات مختلفی حادث میشوند. همهٔ آنها به یک میزان طاقتفرسا نیستند. و اگرچه سپری کردن نامساعدترین روزها جانکاه است،اما به کار اقدامات بعدی میآیند. شما آنها را انباشت میکنید؛ یک مخزن تلنبارشده از روزهای ناگوار. روزی که آذوقهٔ سوپرمارکتیتان به اتمام میرسد، روزی که از شدت اندوه، زبان در دهانتان نمیگردد، روزی که اشک والدینتان را درمیآورید، روزی که میروید تا خودتان را از صخره به پایین پرت کنید. این روزها که روی هم تلنبار میشوند، میتوانید با خود بگویید: «خب؛ امروز که حالم افتضاحه، ولی از این بدترش رو هم دیدم.» حتی زمانی که گمان میکنید آن روز، بدترین روزی است که در عمرتان داشتهاید، دستکم آگاهانه کوهی از این روزهای جانکاه دارید؛ کوهی که در حساب زندگیتان تلنبار شده است.»
«من انسانی هستم بسیار زودرنج و حساس. به گمانم این ویژگی بخشی از افسردگی و اضطراب من است؛ یا به عبارت دقیقتر، جزئی از من است بهعنوان شخصی که امکان ابتلا به افسردگی و اضطرابِ او بسیار بالاست. علاوه بر این، باور دارم که هرگز نتوانستم فروپاشی چهاردهسال پیش خود را به صورت تمام و کمال ترمیم کنم. اگر یک صخرهٔ غولپیکر، با شدت هرچه تمامتر در آبها سقوط کند، عمر امواج ایجادشده بس به درازا خواهد کشید. اما از کسی که هرگز در خود احساس شادی نمیکرد، تبدیل شدم به کسی که بیشتر اوقات (بهصورت تخمینی)، شادی را در خود احساس میکرد. این اختلالهای ناگهانی یا میتواند افسرده و مضطرب شدن باشد، بیآنکه دردسرساز شوم؛ یا جنگیدنم با یورش بیماری باشد که آن را از طریق دست زدن به کنشهای احمقانه انجام میدهم (میروم تا خرخره مینوشم و پنج صبح به خانه بازمیگردم، درحالیکه کیف پولم را گم میکنم و مجبور میشوم با عجز و لابه، از راننده تاکسی بخواهم مرا به خانه برساند!)»
دربارهٔ مت هیگ، نویسنده و روزنامهنگار
مت هیگ نویسنده و روزنامهنگار انگلیسی در سال 1975 در شفیلد به دنیا آمد و در نیوآرک، ناتینگهام شایر بزرگ شد. او در دانشگاه هال و دانشگاه لیدز و در رشتههای زبان انگلیسی و تاریخ تحصیل کرد و در حال حاضر در یورک زندگی میکند. پس از راهاندازی شرکت بازاریابی اینترنتی خود و کار در یک کلوپ شبانه در اسپانیا، تبدیل به یک نویسندۀ تماموقت شد. او برای روزنامههای مختلف ملی از جمله گاردین و ایندیپندنت مینویسد. مت هیگ آثار داستانی و غیرداستانی زیادی برای کودکان و بزرگسالان نوشته است. او در سال 2018 اشعاری را برای گروه موسیقی اندی باروز خواننده و ترانهسرای انگلیسی نوشت که عنوان آن برگرفته از کتاب «دلایلی برای زنده ماندن» بود.
در سال 2020 مت هیگ رمان مشهور خود کتابخانۀ نیمهشب را منتشر کرد. این کتاب در فهرست نهایی جوایز بریتانیا قرار گرفت و کتاب داستانی سال 2021 شد. هیگ قلمی بسیار خوانا دارد و بهصورت مستمر بین زبانی زهرآگین و شوخطبع جابهجا میشود و این موضوع تلاش او برای جستجوی دغدغههای ادبی عمیقتر را پنهان میکند. هیگ بهویژه در داستانهای بزرگسال خود، از راویهای غیرمعمول برای تشریح داستان زندگی خانوادگی و اختلالاتشان بهره میبرد و همچنین مفاهیم اضطراب، سرکوب و کنترل در زمینۀ روابط خانوادگی را بررسی میکند.
مت هیگ در این کتاب با صراحت از تجربیاتش صحبت کرده است و بنابراین این کتاب هم برای کسانی که از افسردگی دلسرد شدهاند الهامبخش و هم برای کسانی که نمیدانند با افسردگی چه کنند روشنگر است. مهمتر از همه شوخطبعی و تشویق او در این کتاب است که اجازه نمیدهد خواننده امیدش را از دست بدهد. او در این کتاب به شما یاد میدهد که چطور شادیهای کوچک و لحظات آرامشبخشی را که زندگی به ارمغان میآورد جشن بگیرید و به شما یادآوری میکند که همیشه دلایلی برای زنده ماندن وجود دارد.
آیا تابهحال دچار افسردگی فلجکننده شدهاید؟ یا اطرافیانتان به این مشکل دچار شدهاند؟ در چنین مواقعی چه کردهاید؟ آیا سعی کردهاید در کنار کمکگرفتن از دارو یا متخصص، خودتان نیز روحیهتان را ارتقا بدهید؟